دلـــــنوشتــه های بیـــــــدل

و گریه من هنگام تولد....اغاز قصه تنهاییم بود...

تنها خداست!!!!!!!!!!

خب!

امشب حالم خوش نیست. احساس می کنم خیلی تنها شدم. سخته وقتی تمام محاسبات ادم میریزه بهم. وقتی ببینی اونطور که فکرشو میکردی نبوده تا حالا و اصل قضیه یجور دیگس. اما خب باید عادت کرد. باید ببینم اخرش این منم که کم میارم یا دنیا. دنیایی که پاشو کرده تو یه کفش که من همیشه باید با صورت زمین خورده باشمو بقیه از روم رد شن در حالی که خودم قصد بلند شدن دارم.

 

 

و اما از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است.درسته که ماها غلطای زیادی می کنیم اما یچیزی واستون بگم که دلامون اروم بشه. وقتی یونس مرتکب اشتباه شد که میگن در واقع یک لحظه در ولایت ائمه علیهم السلام شک کرد مجازات شد به زندانی شدن در شکم ماهی و بعد از مدت طولانی خداوند خودش معلم یونس شد و گفت که به طریق خاصی اونو صدا بزنه تا بخشیده شه.

حالا منو شما که از پیغمبر خدا بالاتر نیستیم و اشتباهمونم در حد انکار ولایت نیست. شما رو نمیدونم اما برای من از روز روشن تره که خدا ولم نکرده و هنوز نظر رحمت داره از طرفی خدا دروغ نمی گوید اینو باور کنید.

اینو باور دارم که همیشه کوتاهی از منه و تقصیر خودم.

شماها بخدا بگید من کار خودمو کردم بقیش دست خودشه پس همه با هم از ته دل بگیم:

بسم الله الرحمن الرحیم

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

اجعل عواقب امورنا خیرا بحق فاطمه

[ سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:فاطمه,تنهایی,یونسیه,ولایت,رحمت,خدا, ] [ 20:46 ] [ BIDEL ] [ ]