دلـــــنوشتــه های بیـــــــدل

و گریه من هنگام تولد....اغاز قصه تنهاییم بود...

فشـــــــــــــار

واقعا روزا و شبای سختی رو دارم میگذرونم....

گیجی سردرد مداوم و نا امیدی...

ناامیدی ازینکه تصوراتم داره برعکس میشه...

نقشه هام بهم میریزه...

اگر تا الان خوشحال بودم که حرفام قانع کننده بود...

الان باید بپذیرم که مزخرف که بودن که هیچ...

حوصله سر می بردم و همش توهمات و دلخوشی های

خودم بودم.

نه اشتها دارم نه خواب نه حوصله خودمو....

این دنیا شده مثل قفس...

بدجور باهام درافتاده...

انگار هیچوقت نمی تونم باهاش کنار بیام.

انگار هیچکس نمی تونه تحملم کنه.

خیلی تلاش کردم عوضش کنم.

باور کنید همه تلاشمو کردم...

اما انگار فقط ازین دنیا داغ نصیب دل منه...

تنهایی این نیس که دور و برت خالی باشه

اینه که باشن همه حرفت رو کسی نفهمه

با هیشکی نتونی درد دل کنی...

اگرم حرف بزنی یا گوش ندن یا بگن

همه حرفات چرته.

واقعا هرچی که من میخوام مزخرفه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه کم کم داره باورم میشه.

یا حضرت زهرا شما خودت می دونی من از این دنیا و 

آدماش دل بریدم.

خوب میدونی که باورت دارم و جز تو کسی رو ندارم.

هنوز هم منتظرم.....

 

 

________________________

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی

_____________

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی

_____________

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی

چه شود که کام جوید ز لب تو کام جویی

 

 

[ یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:تنهایی,غم,فاطمه,زهرا,دنیا,قفس, ] [ 22:40 ] [ BIDEL ] [ ]